پیشونی حاجی شهر ، پینه بسته
دستان پدرم نیز همینطور !
بزرگتر که شدم ، تازه فهمیدم ، پدرم با دستانش نماز می خواند
پیشونی حاجی شهر ، پینه بسته
دستان پدرم نیز همینطور !
بزرگتر که شدم ، تازه فهمیدم ، پدرم با دستانش نماز می خواند
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!
خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم.!!
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!!
در همان زمان معلم بلند فرياد زد :
" دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند:
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند.
بقیه در ادامه مطلب ...