پیشونی حاجی شهر ، پینه بسته
دستان پدرم نیز همینطور !
بزرگتر که شدم ، تازه فهمیدم ، پدرم با دستانش نماز می خواند
پیشونی حاجی شهر ، پینه بسته
دستان پدرم نیز همینطور !
بزرگتر که شدم ، تازه فهمیدم ، پدرم با دستانش نماز می خواند
پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :
خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرك را روي كفش هايش حس كرد , چه كفش هاي قشنگي داريد !
زن لبخندي زد و گفت:برادرم برايم خريده است دوست داشتي جاي من بودي؟؟
پسرك بي هيچ درنگي محكم گفت : نه ولي دوست داشتم جاي برادرت بودم !
تا من هم براي خواهرم كفش مي خريدم
باباب آب داد بابا نان داد
اولین جمله ای که ما در اول دبستان یاد می گیریم چیست؟
بابا آب داد / بابا نان داد
اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند :
من می توانم بخوانم و بنویسم
و اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند :
من می توانم بدوم
و این چنین است که ما همیشه چشممان دنبال دست پدر است